جدول جو
جدول جو

معنی کام جستن - جستجوی لغت در جدول جو

کام جستن
در طلب آرزو برآمدن، در تحصیل کام و مراد کوشیدن
تصویری از کام جستن
تصویر کام جستن
فرهنگ فارسی عمید
کام جستن(رَ کَ دَ)
مراد خواستن. آمال و امانی طلبیدن. عیش و عشرت خواستن:
خور و خواب و آرام جوید همی
وزان زندگی، کام جوید همی.
فردوسی.
گهی نام جست اندر آن گاه کام
جوان بد جوان وار برداشت گام.
فردوسی.
کام خود از بخت خود نیابد هرگز
هرکه ز خلق جهان نجوید کامت.
مسعودسعد.
کام جوئیم و نپرسیم خبر از فرسنگ
زانکه این است همه ره روش باخطران.
سنائی.
خاقانی از این طالع خود کام چه جوئی
کو چاشنی کام به کامت نرسانید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
کام جستن
در طلب آرزو اقدام کردن بجستجوی مراد بر آمدن: (وحشی، اگر طالبی بر در احمد نشین کام از آنجا بجوی نام از آنجا طلب)
تصویری از کام جستن
تصویر کام جستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کران جستن
تصویر کران جستن
دوری گزیدن از خلق، گوشه گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کار بستن
تصویر کار بستن
عمل کردن، به کار بردن، برای مثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸)، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
(ظَ فَ نُ / نِ / نَ دَ)
طلب نام و آوازه کردن. شهرت طلبی، طلب جاه و مقام کردن. منصب طلبی. نام جوئی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
با دشمنان به جنگ برخاستن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جنگ آوردن:
به آورد هر دو برآویختند
همی خاک بر اختران ریختند
فراوان ز هر گونه جستند کین
نه این زآن سته شد نه نیز آن از این.
فردوسی.
، انتقام کشیدن. انتقامجویی کردن:
به زر مهر دادش یکی بدگهر
که کین پدر زو بجوید مگر.
فردوسی.
ببرّی سر بیگناهان ز کین
ندانی که جوید جهان از تو کین.
فردوسی.
یکی آنکه گفتی که کین نیا
بجستم من از چاره و کیمیا.
فردوسی.
به دست خویش قضا را به سوی خویش کشید
هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین.
فرخی.
کین نجویم که خود دراز شود
طعنه شان خود به عکس بازشود.
خاقانی.
به کین جستن مردۀ ناپدید
سر زندگان را نشاید برید.
(از العراضه)
لغت نامه دهخدا
(تُ اَ گَ دَ)
جنگ طلبیدن. جنگ خواستن. رزمجویی کردن:
بدو گفت شاه ای خردمند پور
برادر همی رزم جوید تو سور.
فردوسی.
تهمتن بدو گفت کای شهریار
ترا رزم جستن نیاید بکار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ رَ)
هیجان.
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ دَ)
گوشه گرفتن. (آنندراج) :
کسی گیرد آرام دل در کنار
که از صحبت خلق جوید کنار.
سعدی.
، وداع کردن، در بر کشیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
کام راندن. کام بردن. کام گرفتن. کام بچنگ آوردن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
اعمال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استعمال. (زوزنی). ایجاف. (ترجمان القرآن). بعمل آوردن. (آنندراج). بجای آوردن. اجرا کردن. عمل کردن فرمانی را:
توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب.
ابوشکور.
چون فیروزبن یزدجرد بپادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمه طبری بلعمی). پس بفرمای تا هر سلاحی را جداگانه کاربندد (سپاهی) تا بدانی که از کار بستن هر سلاحی چه داند پس آن مقدار که دانش او بینی و مردی، او را روزی بنویس. (ترجمه طبری بلعمی).
آنکه گردون را بدیوان برنهاد و کار بست
و آن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه.
دقیقی.
خنجر بیست منی گرزۀ پنجاه منی
کس چنو کار نبسته است بجز رستم زر.
فرخی.
احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کار بند. (تاریخ بیهقی ص 361).
ای خرد پیشه حذر دار از جهان
گر بهوشی پند حجت کاربند.
ناصرخسرو.
در صبر کار بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را.
ناصرخسرو.
تا کار بندی این همه آلت را
در مکر و غدر و حیله و طراری.
ناصرخسرو.
کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر.
مسعودسعد.
نه هر که باشد چیره براندن خامه
دلیر باشد بر کار بستن خنجر.
مسعودسعد.
و داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه). صواب در آن دیدیم که سنت عمر بن خطاب را کار بندیم و خلافت بشوری افکنیم. (مجمل التواریخ و القصص).
دانشت هست کار بستن کو؟
خنجرت هست صف شکستن کو؟
سنائی.
و حسب شریف پادشاه آن لایقتر که از عهدۀ میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد. (سندبادنامه ص 320).
گفتن ز من از تو کار بستن
بیکار نمیتوان نشستن.
نظامی.
شه آسایش خواب را کار بست
دو لختی در آن چار دیوار بست.
نظامی (از آنندراج).
همان رسم دیرینه را کاربند
مکن سر کشی تا نیابی گزند.
نظامی.
بیاموزم ترا گر کار بندی
که بی گریه زمانی خوش بخندی.
نظامی.
باید که ختنه کنی خویشتن را و شرع کار بندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). ووصیت هاء او را که در آن عهود است کار بست... و آنچ او را اختیار آمد از آن بر میگزید و کار می بست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). و شرع کار بندی و بنی اسرائیل را نیکوداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54).
چون شنیدی کاندرین جوی آب هست
کور را تقلید باید کار بست.
مولوی.
ای که مشتاق منزلی مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز.
سعدی.
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که قول هوشمندان کاربندم.
سعدی (طیبات).
هر علم را که کار نبندی چه فایده
چشم از برای آن بود آخر که بنگری.
سعدی.
زصاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی.
سعدی (بوستان).
چه حاجت درین باب گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی.
سعدی (بوستان).
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست.
سعدی (بوستان).
قول حکما را کار بستم که گفته اند: از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم. (گلستان سعدی). و گناه از من است که قول حکما را کار نبسته ام. (گلستان سعدی). ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ تَ)
جویای طریق شدن. در صددپیدا کردن راه برآمدن. جستجو کردن راه:
بدست چپ و پای کردی شناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه.
فردوسی.
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست.
فردوسی.
بخندید رستم ز گفتار اوی
بدو گفت اگر با منی راه جوی.
فردوسی.
چودانست خاقان که پیوند شاه
ندارد به پیوند او جست راه.
فردوسی.
شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی
گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی.
ناصرخسرو.
چون راه نجویی سوی آن بار خدایی
کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش.
ناصرخسرو.
بوصفش نداندزبان راه جست
چو او را نبینی ندانی درست.
(از یوسف و زلیخا).
- امثال:
راه جستن ز تو، هدایت ازو.
، بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن:
همی راه جوید بدین پیشگاه
چه فرمان دهد نامور پادشاه.
فردوسی.
شتروار بار است با او هزار
همی راه جوید بر شهریار.
فردوسی.
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
بدیوار ویران که گیرد پناه ؟
اسدی.
بدو گفت روهمچنین راه جوی
ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی.
اسدی.
- راه بازجستن، یافتن راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه.
، از طریقت و روش کسی پیروی کردن. حقیقت جستن:
بگفتار دانندگان راه جوی
بگیتی بپوی و بهر کس بگوی.
فردوسی.
بگفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی.
فردوسی.
، چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن:
چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه
سرانجام آنرا همی جست راه.
فردوسی.
به پیشم چه آید چه گویی نخست
که باید ز پیکار او راه جست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَزْ کَ دَ)
استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر:
چو دارا در آن داوری رای جست
دل رایزن بود در رای سست.
نظامی.
، اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن:
خلاف رای سلطان رای جستن
بخون خویش باشد دست شستن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ دَ)
طلب عدالت کردن. عدل خواستن:
میجویم داد نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم.
خاقانی.
تا داد همی جوئی رنجورتری مانا
گرخود شوی آسوده ار داد نخواهی شد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ)
رخصت یافتن. اجازت گرفتن برای دخول بنزد شاه یا امیری:
بر درگهش نشسته بزرگان و مهتران
ازبهر بار جستن و بر ما گشاده در.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کامستن
تصویر کامستن
بر هم زدن، معامله دبه در آوردن، : (و به پری پوست آن دینار بخریدند و از آن گرانبها بود کامستندید و نزدیک بود که نخرندی) (کشف اسرار)، معامله را به هم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا جستن
تصویر وا جستن
جستجو کردن تفحص نمودن (گمشده غایب)، تفحص کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنار جستن
تصویر کنار جستن
گوشه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کران جستن
تصویر کران جستن
گوشه گرفتن دور گزیدن از خلق: (از صحبت خلق امان بجستی از قربت شه کران بجستی) (تحفه العراقین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام رفتن
تصویر کام رفتن
کام رفتن در چیزی. تمرکز دادن آرزو و مرا بدان: (تجلی می تراود از لب جام همه در عکس ساقی میرود کام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام ستدن
تصویر کام ستدن
کام گرفتن بارزوی خود رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار بستن
تصویر کار بستن
استعمال کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای جستن
تصویر رای جستن
مشورت خواستن، طلب اظهار نظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه جستن
تصویر راه جستن
در صدد پیدا کردن راه بر آمدن، جستجوی راه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نام جستن
تصویر نام جستن
نام و آوازه طلب کردن شهرت طلبیدن، طلب جاه ومقام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار بستن
تصویر کار بستن
((بَ تَ))
استعمال کردن، عمل کردن، به جا آوردن، اجرا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کامستن
تصویر کامستن
((مِ تَ))
بر هم زدن معامله، دبه درآوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کار بستن
تصویر کار بستن
اجراء
فرهنگ واژه فارسی سره